گنجور

 
بابافغانی

سر از نیاز من آنسرو سرفراز کشید

نیازمندی من دید و سر بناز کشید

بیک نگاه نهان می توان تلافی کرد

هر آن ستم که دل از چشم فتنه ساز کشید

خوش آن کرشمه و جولان که بر سرم از ناز

عنان توسن سرکش فگند و باز کشید

کجاست روز وصالش که تا شود کوته

فسانه ی شب هجران که بس دراز کشید

ز ناز سرو قدان بی نیاز گشت دلی

که سر گرانی آن شوخ دلنواز کشید

جمال دولت محمود زینت آندم یافت

که بار سلسله ی طره ی ایاز کشید

رسد بمقدمت ای سرو ناز مشتاقی

که نقد جان برهت از سر نیاز کشید

چو زر گداخت فغانی تمام هستی خود

دمی که از غم دل آه جانگداز کشید