گنجور

 
بابافغانی

هرگز برخت سیر نگاهی نتوان کرد

وز بیم کسان پیش تو آهی نتوان کرد

روزی که بنادیدن رویت گذرانم

شرح غم آن روز بماهی نتوان کرد

خنجر مفگن بر من و خلقی مکش از رشک

از بهر یکی قصد سپاهی نتوان کرد

سودی نبود زین همه افسون محبت

چون در دل سنگین تو راهی نتوان کرد

ای شاخ گل از سایه ی لطف تو چه حاصل

گر تربیت برگ گیاهی نتوان کرد

چون جا دهدت در دل پر درد فغانی

محنتکده را منزل شاهی نتوان کرد