گنجور

 
بابافغانی

بیا که ساقی ما باده ی طهور دهد

ندیم بزم، ندای هوالغفور دهد

دلم بمجلس مستان حق پرست کشید

که داد عیش در آن زمره ی حضور دهد

قدم براه نه ایدل که آب نزدیکست

اگرچه خضر رهت وعده های دور دهد

دلی که نقد حیاتست پیش وقت شناس

چرا ز دست بسودای قصر و حور دهد

تو خود در آب فگندی متاع خود لیکن

اگر زوال پذیرد کرا قصور دهد

ز سنگ بادیه روشن شود زجاجه ی دل

چو یار عرض تجلی به کوه طور دهد

قضا چو دامن یوسف کشد بخون دروغ

ز گرد نافه ی چینش ولی بخور دهد

یکیست درد فغانی و محنت ایوب

خدای عز وجلش دل صبور دهد