گنجور

 
بابافغانی

ستمگران غم اهل نظر نمی دانند

جراحت دل و داغ جگر نمی دانند

دو اسبه رو به هم آورده در بساط غرور

ستاره بازی گردون مگر نمی دانند

بجان ملامت عشاق می کنند عوام

معینست که کار دگر نمی دانند

خرد پسند ندارد شکست درویشان

علی الخصوص که پا را ز سر نمی دانند

جراحت دل رندان ز زخم تیر قضاست

فغان که کج نظران اینقدر نمی دانند

بعید نیست که آتش بعود زهره زنند

درین دیار که قدر هنر نمی دانند

بعیب دوستیم دشمنند بی خردان

هزار شکر کزین بیشتر نمی دانند

خوشا نشاط پرستان که سرخوشند مدام

چنانکه آب رز از آب زر نمی دانند

چه منزلست فغانی حریم کعبه ی عشق

که زمره ی حرمش ره بدر نمی دانند