گنجور

 
بابافغانی

به مجلسی که تویی می دگر نمی‌گنجد

چه جای می که گلاب و شکر نمی‌گنجد

بنوش از دل عاشق میی که می‌خواهی

که در خرابهٔ ما جام زر نمی‌گنجد

چه حالت است که در جام عیش مسکینان

به غیر شربت خون جگر نمی‌گنجد

محبت تو چنان ساخت سیرم از عالم

که در مزاج دلم خواب و خور نمی‌گنجد

میان ما و حبیب آنچنان معامله‌ای‌ست

که گر فرشته شود غیر در‌نمی‌گنجد

هزار گونه غم و درد در دلم کردی

بس است، دیگر ازین بیشتر نمی‌گنجد

مکش دراز فغانی حدیث و شور مکن

دگر به خلوت ما درد سر نمی‌گنجد