عاشقان را دم گرم و نفس سرد بسست
گرمی و گل نبود اشک و رخ زرد بسست
آسمان گو بر هم شعله ی خورشید مدار
که مرا همرهی آن مه شبگرد بسست
مطلب جام جم و آینه ی اسکندر
گر ز مردان رهی یکنظر مرد بسست
نیم جانی بدر آورده ام از دیر مغان
اینقدر زین سفر دور ره آورد بسست
مرشد راه فنا تجربه ی زنده دلانست
خضر این راه دل حادثه پرورد بسست
شهره گشتیم بتر دامنی و تیره دلی
چند ریزید بر آیینه ی ما گرد بسست
از پریشانی شمعست گرانجانی جمع
لب فرو بند فغانی نفس سرد بسست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.