گنجور

 
بابافغانی

شمع من میل منت امروز چون هر روز نیست

وان نگاه گرم و شکر خندهٔ جان‌سوز نیست

بی‌سخن آن شکل مخمورانه خواهد کشتنم

حاجت گفتار تلخ و غمزهٔ دلدوز نیست

یک بیک اسباب حسنت آتش انگیزست لیک

هیچ دل‌سوزان‌تر از لب‌های سحرآموز نیست

تاب دیگر دارد آن عارض که سوزد خلق را

ورنه هیچ آتش بدین صورت جهان افروز نیست

تا بکشتن بر نیاید کام از پیش توام

وه که این بخت زبونم هیچ جا فیروز نیست

آه گرمم گر دهد وی کباب دل چه سود

بوی عشقست این فغانی نکهت نوروز نیست