گنجور

 
میرزاده عشقی

چو فردا روز نوروز است و نوروز جهان آید

رود این سال فرتوت و یکی سال جوان آید

از این خوابم چنین یابم که سالی خوش روان آید

که آن نامهربان یارم، به خوابم مهربان آید

اگرچه من حکیمم این سخن لَغوَم گمان آید

به نزد من زمان یکرنگ و یکسان است هر روزی

ولی امروز هست، آن روز تاریخی و دستانی

که عالم برکند، این رخت چرکین زمستانی

به جای آن به خود پوشد، حریر سبز بُستانی

به ویژه ای خوشا نوروز و این شهر کهستانی

صفای منظر دریا، ز وضع جنگلستانی

سخن این بُد که شب فارغ شد، از رخت‌سیه‌دوزی

سحر باز آفتاب آمد، به روز آورد دنیا را

مطلا ساخت کهسار و تلألؤ داد دریا را

زرافشان کرد دامان قبای سبز صحرا را

تو هم چون آفتاب آخر، برون آ، لحظه‌ای یارا

که با این آفتاب، عالم بتر از شب بود ما را

سزد تو آفتاب آیی و روز ما بیفروزی