گنجور

 
میرزاده عشقی

جز خرافات، بر این مملکت افزود چه؟ هیچ!

جز خرابی مه آباد تو بنمود چه؟ هیچ!

من در اندیشه که این عالم موجود چه؟ هیچ!

بود آنگاه چه؟ اینک شده نابود چه؟ هیچ!

بود و نابود چه موجود چه مقصود چه؟ هیچ!

چون بکنه همه باریک شدم

منکر روشن و تاریک شدم

دیدم اندر نظر عالم دیگر پیداست

عالم ماست، ولی، بی سر و پیکر پیداست

نه سری از تنی و نی زتنی، سر پیداست

آنچه بینی غرض، آنجا همه جوهر پیداست

و آنچه اندر نظر خلق، سراسر پیداست

همه را ذهن بشر ساخته است

خویش در وسوسه انداخته است

آنچه آید به نظر، شعبده سازی دیدم

در حقیقت نه حقیقی نه مجازی دیدم

در طبیعت نه نشیبی نه فرازی دیدم

خلق بازیچه و خلقت بچه بازی دیدم

بیش از این فلسفه هم، روده درازی دیدم

ره اندیشه، دگر نگرفتم

بگرفتم ره خویش و رفتم

من روان گشتم و آفاق کران تا به کران

ز که و دشت و مه و مهر، هر آن بود در آن

هر قدم در حرکت با من چون جانوران

چشم گورستان، بیش از همه بر من نگران

یعنی ایدون مرو، اینجای بمان چون دگران

من در آن حال که ره می رفتم

رو بگرداندم و اینش گفتم:

نک ز تو چند قدم دور، اگر می گردم

نگرانم مشو ای خاک که برمی گردم

من هم ای خاک ز تو، خاک به سر می گردم

چه کنم خاک! که از خاک بتر می گردم

من که مردم به درک، هر چه دگر می گردم

الغرض رو سوی ره بنمودم

یک دو میدان دگر پیمودم