گنجور

 
میرزاده عشقی

یکی را ز تن، جامه در دزدگاه

بکندند از کفش پا تا کلاه

پس آنگاه، آن روز تا شب دوید

که تا بر دهی، نیمه شب در رسید

بشد در سرای خداوند ده

که چیزی مرا ای خداوند ده

که تا پوشد اندام خود این غلام

بد اندر دهانش هنوز این کلام:

که آن خواجه خدمتگزاران بخواست

بگفتا کنون کاین غلامی ز ماست:

سحرگه به بازارش، اندر برید

فروشید و نقدینه اش آورید!

چو آن بینوا، این سخن برشنفت؟

سر از جیب حیرت برون کرد و گفت:

بگفتم غلامی که تن پوشی ام

نگفتم غلامم که بفروشی ام!

دلم بس ز کردار آن خواجه سوخت

که ما را به نام غلامی فروخت!

نوشتم من این قصه را یادگار

که تا یاد دارد، ورا روزگار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode