گنجور

 
میرزاده عشقی

چراغ الذاکرین، آن مرد جیغو

کند در مجلس شوری هیاهو

چراغ الذاکرین، مانند زاغ است

گمان دارد که مجلس مثل باغ است

نماید جیر و ویر نابه‌هنگام

دهد بر حامیان ملک دشنام!

همه دانند خوب، این هوچی لوس

ز شه زر خواست اما گشت مأیوس

همه دانند خوب، این روضه‌خوان است

که مزد روضه او یک قران است

اگر اولادهای شمر ملعون

دهند از مزد روضه پول افزون:

برای شمر، او خواند ثناها

برای آن لعین، گوید دعاها:

غرض اینست، بر این آدم لوس

دهند ار پول خواند روضه معکوس

دو سال قبل، این هوچی آرام

به (سردار سپه) می‌داد دشنام

گرفتند و دو سه سیلی زدندش

که تا ایمن بمانند از گزندش

فرستادند او را شهر سمنان

به (سردار سپه) با آه و افغان:

نوشت او کاغذ با آب و تابی

تملق گفت و دادندش جوابی

بیاوردند او را سوی تهران

بدادندش خسارت بیست تومان

چو رفت این بیست تومان توی جیبش

بشد آن مبلغ عالی نصیبش:

به (سردار سپه) مداح گردید

همه چیز ورا دیگر پسندید

نوشت این مرد: آزادی‌پرست است

شکست او، به آزادی شکست است

بدو گفتند: یاران صمیمی

چه هست این حرف و آن حرف قدیمی؟

چرا حرف تو هر روزی به رنگی‌ست

مگر مغز تو چون توت‌فرنگی‌ست!

ز یاران این ملامت‌ها چو بشنفت

جواب دوستان را این چنین گفت:

«به (سردار سپه) من زشت گفتم

به رشوت بیست تومانی گرفتم »

«به او بد گفتم و داد او به من بیست

اگر خوبش بگویم حق من چیست؟»

«بداعی بیست تومان داده (سردار)

نیم زین گنج، دیگر دست بردار!»

«دگر دنباله مسلک نگیرم

که تا زو بیست تومان‌ها بگیرم»

«چرا زیرا که بنده گشنه هستم

که حمالی نمی‌آید ز دستم»

«تملق گویم و گیرم اعانه

خرم سر چشمه من یک باب خانه»

«دعا گویم، به نام نیزه‌بازی

خورم با چای، نان پادرازی»

«به پولداران کنم خدمتگزاری

نمایم لقمه‌ای نان کوفت کاری»