گنجور

 
میرزاده عشقی

من چو یک غنچه بشکفته گریبان چاکم

گر چو گل باشم، در چشم خسان خاشاکم

داده فتوای به ناپاکی من مفتی شهر

کز چه بر ساحت پاکیزه دین هتاکم

شکر یزدان که خود این عیب نکردند مرا

که بر دیده ناپاک کسان ناپاکم

گر در آئینه ناپاک ببینی، رخ پاک

نقص رخ نیست، چنین حکم کند ادراکم

باری آرای حکیمانه خود را همه گاه

فاش می گویم و یک ذره نباشد باکم

منکرم من که جهانی به جز این بازآید

چه کنم درک نموده است چنین ادراکم

قصه آدم و حوای، دروغ است، دروغ

نسل میمونم و افسانه بود از خاکم

کاش همچون پدران لخت به جنگل بودم

که نه خود غصه مسکن بد و نی پوشاکم

من همان دانه بی قیمت و قدرم که روم

در دل خاک درون، تا که بر آید تاکم

دلبرا هیچ کس از پاکی من نشناسد

توشناسی که بر عشق تو چون بی باکم

آتش مهر تو بگداخته قلبم زآن روی

تا که مهرت بنشیند، به دل چون لاکم

نقش مهر تو چه لازم، که به قلبم باشد

از ازل مهر تو کنده است به دل حکاکم

نه گمان دار پس از مردنم از من برهی

باد هر روزه فشاند به قدومت خاکم