گنجور

 
میرزاده عشقی

ای دوست ببین بی‌سر و سامانی ایران

بدبختی ایران و پریشانی ایران

از قبر برون آی و ببین ذلت ما را

این ذلت ایرانی و ویرانی ایران

آوخ که لحد، جای تو شد تا به قیامت!

رفتی و ندیدی تو پریشانی ایران:

از وضع کنونی و ز بدبختی ملت

زین فقر و پریشانی و ویرانی ایران

گردیده جهان تیره و گشته‌ست دلم تنگ

گویی که شدم حبسی و زندانی ایران

بگرفته دلم سخت ز اوضاع کنونی

بیچارگی و محنت و حیرانی ایران

(عشقی) بود ار نوحه‌گر امروز عجب نیست

خون می‌چکد از دیدهٔ ایرانی ایران