گنجور

 
عراقی

ز اشتیاق تو، جانا، دلم به جان آمد

بیا، که با غم تو بر نمی‌توان آمد

بیا، که با لب تو ماجرا نکرده هنوز

به جای خرقه دل و دیده در میان آمد

به چشم مست تو گفتم: دلم به جان آید

لب تو گفتا: اینک دلت به جان آمد

بدید تا نظر از دور ناردان لبت

بسا که چشم مرا آب در دهان آمد

نیامد از دو جهان جز رخ تو در نظرم

از آنگهی که مرا چشم در جهان آمد

ز روشنایی روی تو در شب تاریک

نمی‌توان به سر کوی تو نهان آمد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
انوری

عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد

درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد

مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش

مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد

چه می‌کنی به چه مشغولی و چه می‌طلبی

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

از این بشارت خرْم که ناگهان آمد

هزار جان غمی گشته شادمان آمد

گمان بری که سوی جان خستگان فراق

صبا بمژدۀ جانان ز گلستان آمد

که افتاب شریعت بطالع مسعود

[...]

عراقی

بیا، که بی‌رخ زیبات دل به جان آمد

بیا، که بی‌تو همه سود من زیان آمد

بیا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت

بیا، که بی‌تو دلم جمله در میان آمد

بیا، که خانهٔ دل گرچه تنگ و تاریک است

[...]

امیرخسرو دهلوی

فغان که جان من از عاشقی به جان آمد

ز دست چشم و دل خویش در فغان آمد

به راه دیدم و گفتم رود به خانه، نرفت

به سویم آمد و اندر میان جان آمد

ندیده بودم و دعوی صبر می کردم

[...]

ناصر بخارایی

به دل رسید بشارت که دلستان آمد

چو مه به منزل و چون گل به بوستان آمد

فراز خنگ فلک آفتاب قلعه نشین

کشید تیغ و بر آفاق کامران آمد

همین که دیدمش از دور، همچو جان عزیز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه