گنجور

 
امامی هروی

منت ایزد را که بعد از طول و عرض و سال و ماه

اختر داد استقامت یافت بر گردون و جاه

آفتاب نصرت از چرخ ظفر بنمود روی

در پناه سایه ی پشت هدی ظل اله

آفتابی کافتاب افتاد در پایش ز چرخ

آسمانی کاسمان بنهاد در دورش کلاه

آفتابی مملکت در سیر و شاهی در جوار

آسمانی سلطنت در دور و گیتی در پناه

آن ز عکس رأیت منصور و دارای زمین

وین ز فرّ سایه ی چترش پناه و تاج و گاه

تاجبخش داد پرور، داور عادل، که هست:

چهار طبعش خرج جود و نه سپهرش خاک راه

خسرو اعظم، علاء الدوله، جمشید زمان

رکن دین، بوالفتح، قتلغ شاه بن محمود شاه

صفدر لشکر شکن شاهی که باشد در مصاف

گوهر شمشیر او بر گوهر پاکش گواه

سایه بزدان خداوندی که دست لطف او

دارد اندر تاب آتش آب نیلوفر نگاه

زبده دوران عدو بندی که چشم آفتاب

می نیارد کردن اندر سایه ی چترش نگاه

آن فلک رفعت شهنشاهی که بگدازد ز شرم

بر سپهر از عکس ماه چتر او هر ماه، ماه

و آن ملک پرور جهانداری که بر درگاه اوست

پادشاهان را جبین و داد خواهان را جباه

ای باستحقاق با قصر مشید قدر تو

قصر هفت اختر قیصر پشت نه گردون دو تاه

وی جانگیری که چون در نیزه پیچی روز رزم

بگسلند از هم ز روز و شب قطار سال و ماه

ابر احسان تو گر بر کوه خاره بگذرد

از کمر شاخ زمرد سر بر آرد چون گیاه

ور تفی ز اندیشه ی قهر تو بر دریا رسد

هر کجا چاهیست آتش رخ برافروزد ز چاه

تاجبخشی را پناهی پادشاهی را شکوه

اهل دل را پایمردی اهل دین را دستگاه

هر کجا عون تو آمد مهر برچیند قضا

هر کجا عفو تو امد رخت بر بندد گناه

صورت جاه تو چون در بارگاه آید؛ شود

بارگاه از فرّ او فردوس بی هیچ اشتباه

دین پناها مر امامی را ز راه اعتقاد

ورد اوقاتست حرز مدح تو بیگاه و گاه

گر درین حضرت جبونی یابد اندر ملک نظم

هم ز حکمت صور سازد هم ز رفعت بارگاه

تا ز ترکیب طبایع بسته بر ایوان چشم

پرده ی باشد سپید و گله ی دروی سیاه

چشم روشن بادت از دیدار نور چشم ملک

دوست گو بفزا ازین معنی و دشمن گو بکاه