گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بفرمود با زینب (ع) غمزده

که ای خواهر زار ماتمزده

برون آر آن گل عذار مرا

همان کودک شیرخوار مرا

که شش مه به سر برده از زنده گی

بود چون ستاره به رخشنده گی

که بینم دمی نازنین رود را

به رویش دهم بوسه بدرود را

گرانمایه را زینب از خیمه گاه

برفت و بیاورد نزدیک شاه

همی گفت زار ای شه دین فروز

نخورده است آب این گرامی سه روز

ببر با خود او را سوی رزمگاه

برای وی از لشگر آبی بخواه

مگر بخشش آرند بر خردی اش

رهانندش از دست تاب عطش

چنان کن که سیراب باز آری اش

که جان های ما سوخت از زاری اش

شه آن نغز نوباوه را برگرفت

چو جان گرامیش ور برگرفت

ببوسید گلدسته ی خویش را

کزو داشت مرهم دل ریش را

به گنج ولایت همان گوهرش

به جا بود و بگرفت از خواهرش

نبی (ص) وار بردش به معراج عشق

بکرد آن دمش دره التاج عشق

در آغوش شه روی نوازده پور

همی تافت چون از بر چرخ هور

پدر بد به عرش خدا گوشوار

پسر در برش گوهری شاهوار

بیامد به پیش سپاه ایستاد

به اتمام حجت زبان برگشاد

که ای دشمنان جهان آفرین

کشیده سر از حکم جان آفرین

بکشتید یاران و خویشان من

گذشتید از عهد و پیمان من

و یا آنکه بخشید یک جرعه آب

که از او عطش برده یکباره تاب

مرا گر گنهکار پنداشتید

که بر من چنین بد روا داشتید

چه کرده است این کودک بیگناه؟

که از تشنگی گشت باید تباه

سه روز است این گل نخورده است آب

به خود دارد از تشنگی از تشنگی پیچ وتاب

بدین پهنه آوردمش آب خواه

یکی سوی او بنگرید ای سپاه

مگر رحم آرید بر حال او

ببینید بر خردی سال او

چشانید او را یکی جرعه آب

بسی گفت و ازکس نیامد جواب

عمر گفت: ای لشگر آبش دهید

بد انسان که باید جوابش دهید

تبه گوهری نام او حرمله

نمود از زه کینه تیری یله

زبانگ زه و جور آن بدگمان

خروشی برآمد زهفت آسمان

بلرزید بر خویش عرش برین

بزد دست بر فرق روح الامین

از آن تیر شد تیره چشم سپهر

زاندوه شد زرد رخسار مهر

از آن تیر شد چیده برگ گلی

که بد جبرییلش کمین بلبلی

گلویی از آن تیر آسیب یافت

کز آسیب آن قلب حیدر شکافت

برون شد چو پیکان ز شست پلید

به حلقوم نوباوه ی شه رسید

بزد چاک و از سوی دیگر بجست

به بازوی فرخ پدر بر نشست

ببرید از گوش او تا به گوش

برآورد شهزاده از دل خروش

بپیچید بر خویش از تاب درد

برون دست ها راز قنداقه کرد

حمایل بیفکند بر دوش باب

شگفتا جهان چون نگشتی خراب؟

شه از نای او برکشید آن خدنگ

شده پر و پیکانش یاقوت رنگ

از آن نای خشکیده چون ناودان

روان گشت خون وان شه غیب دان

به گردون بیفشاندی آن خون پاک

نهشتی که یک قطره آید به خاک

چو دانستی ار خون آن بیگناه

به خاک آید از وی نروید گیاه

عذاب خدایی رسد در زمان

بدان قوم بد اختر از آسمان

شهنشه از آن درد بگریست سخت

فرو ریخت خون از مژه لخت لخت

سپس سر برآورد سوی فراز

بگفتا: که ای داور بی نیاز

تو دانی که من زین ستمگر سپاه

چه دیدم در این سهمگین رزمگاه

از این سخت تر بر من آسان بود

چو دردیده ی پاک یزدان بود

نباشد به درگاهت ای ذوالمنن

کم از ناقه ی صالح این پور من

تو این پیشکش راز من در پذیر

بود خرد اگر خرده بر من مگیر

به دست اندرون داشتم من همین

که آوردمش برخی واپسین

تو افزون شمارش اگر اندک است

بزرگش بفرمای گر کودک است

برفت آنچه بر من ز اعدای من

بیندوزش از بهر فردای من

بگفت این و بوسید روی پسر

پسر گشت خندان به روی پدر

وزین آشیان مرغ روحش بجست

به مینو در آغوش زهرا نشست

شهنشه از آن جای یکران براند

به نزد دگر کشتگانش رساند

فرود آمد و خواند بر وی نماز

پس از کار شکرانه ی بی نیاز

یکی قبر کوچک ابا نوک تیغ

بکند و نهفتش به خاک ای دریغ

همانا بدآگاه فرخنده شاه

که آید به پایان چو رزم سپاه

تن کشتگان را به سم ستور

بسایند آن مردم پر غرور

ندارد تن کودک این توش و تاب

از آتش نهان کرد اندر تراب

و یا شرمگین بود از مادرش

نبرد آن تن کشته را در برش

دریغا از آن اختر تابناک

که افکند تیر و بالش به خاک

دریغا از آن لؤلؤی شاهوار

که یاقوت گون گشتش از خون عذار

دریغا از آن نغز گلبن که داد

خزان ستم برگ و بارش به باد

دریغا ازآن مرغ جبریل فر

که بسمل شد از ناوک چار پر

دریغا از آن باز عرشی شکار

که افکند پر عقابش زکار

دریغا از آن لعل ناخورده شیر

که سیراب کردندش از آب تیر

ندانم چه بگذشت برمادرش

چو شه رفت در خیمه بی اصغرش

من ازکار این کودکم در شگفت

بزرگ است خردش نباید گرفت

ملک در خروش آمد از ماتمش

شفق جامه در خون کشید از غمش

غمین گشت جان نبی (ص) دربهشت

بگریید بانوی حورا سرشت

شکیبا کناد ای رسول خدای

تو را کردگارت به دیگر سرای

زمینو بدین اختر دین فروز

خروش تو درگوشم آید هنوز

بسی آمد از مرگ او برتو رنج

بسی دید روشن روانت شکنج

دل نازکت ای شفیع جزا

چسان تاب آورد در این عزا؟

به آن پر بها گوهرکان عشق

به آن آب خورده ز پیکان عشق

که این بنده ای شه فرامش مکن

چراغ دلم را تو خامش مکن

ببخشا به من تیره گی های من

همان در گنه خیره گی های من

ندارد تن من ز تو آن عتاب

شها روز محشر زمن رخ متاب

مرا چون تو شاهی پناهم تو باش

به روز جزا عذار خواهم توباش