گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

زتیر بداندیش چون روزگار

سر آمد بدان کودک شیرخوار

بیامد شه دین به سوی حرم

رخ از گریه پرخون دل از غم دژم

همه بانوان حرم را بخواند

ابا کودکان در بر خود نشاند

همی دست بر روی هر یک بسود

به بدرود ایشان زبان برگشود

بگفتا که ای آل خیرالانام

شما را یکایک درود و سلام

زدیدار من توشه گیرید باز

که آمد مرا گاه رفتن فراز

مرا شوق دیدار پروردگار

زتن برده آرام و از دل قرار

میان من و او حجابی نماند

به جز جان که باید به راهش فشاند

کنون می روم سوی میدان کین

به مهمانی پاک جان آفرین

پس از من خداوند بس یارتان

به هر سختی اندر مددکارتان

زهر بدکه از دشمن آید به سر

پناهنده باشید بردادگر

علی (ع) کو پس از من شه عالم است

در این راهتان محرم و همدم است

در این گفتگو بود شاه امم

که ناگاه بیرون دوید از حرم

یکی ماهرو کودک خردسال

به بالا و چهر و سخن بی مثال

سکینه(ع) زشه داشت فرخنده نام

بدو بود دارای دین شادکام

دمی از کنارش بنگذاشتی

نکوتر ز جان در برش داشتی

زبانی خوش و نغز گفتار داشت

دل آراتر از خلد دیدار داشت

بیامد بر شاه با اشک و آه

نمودش در آغوش بر جایگاه

زدش بوسه بسیار بردست و پای

بدو گفت با دیده ی اشک زای

که ای خاک پای تو تاج سرم

سرافراز باب بلند افسرم

دراین خردسالی یتیم ام مکن

زهجران خود دل دو نیم ام مکن

کنار خود از من مگردان تهی

زمن مگسلان اختر فرهی

دو فرخ برادرم در این زمین

به خون خفتشان پیکر نازنین

سپهدار عم جهانجوی من

جدا شد به شمشیر دستش زتن

زاولاد هاشم هر آنکس که بود

جهانشان همه گشت هستی درود

چو گشت اسپری روزگار همه

توماندی به جا یادگار همه

تو نیز اینچنین دل نهادی به مرگ

سلیح نبرد آمدت ساز و برگ

پس از تو که در برفشاند مرا؟

که سوی خود از مهر خواند مرا؟

بدو گفت شاه ای نکو دخترم

نباشد چو دیگر کسی یاورم

به مرگ ار نهم تن شگفتی مدار

که بی یاوران را همین است کار

سکینه (س) بدو گفت زارای پدر

به یثرب دگر باره ما را ببر

که درسایه ی تربت مصطفی (ص)

نبینیم از بدسگالان جفا

شهش گفت: هیهات ازین آرزوی

که ره گر نبد بسته از چار سوی

نمی خواستم خویش را مبتلا

نمی ماندم اندر زمین بلا

دگر روی یثرب نخواهید دید

مگر من شوم از میان ناپدید

سکینه (س) از آن گفته بگریست زار

فرو ریخت خون از مژه بر کنار

شهش گفت: ای بانوی بانوان

مسوزان دلم تاکه دارم روان

کنون گاه این زاری و گریه نیست

به مرگم بسی زار خواهی گریست

نگون از بر زین چو گشتم به روی

به من هر چه خواهی به زاری بموی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode