گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

که هان ای شهنشاه آخر زمان

که بر تو درود آید از عرشیان

حسنیت (ع) بود این تن باژگون

دو صد پاره آغشته با خاک و خون

که ببرید از پشت دشمن سرش

ردا برد و دستار از پیکرش

ز پوشش تهی، پیکر پر زخاک

وزد باد، پوشد به وی گرد و خاک

بریده ببین ای رسول امین

گلویی که بوسیدی از تیغ کین

تنی را که آغوش تو مهد بود

ز لعل لبت شیر پر شهد بود

چو پرویزن از تیر دشمن نگر

بدین خاک گرمش نشیمن نگر

شها، دین پناها، رسولا مها

بزرگا، سرا، راد شاهنشها

همه دودمان تو عریان برند

به زنجیر بسته برهنه سرند

پناهی ندارند و فریادرس

نیارند از بیم، برزد نفس

وزان پس به مادر چنین راند زار

که ای پاک دخت رسول حجاز

بر آور سر از تربت عنبرین

یکی ناز پرورد خود را ببین

که جایی نمانده درست ازتنش

زبس زخم کاری که بوسه منش

به بند ستم دخترانش اسیر

همه خردسالان او دستگیر

ز تربت یکی مادرا در نگر

که ما را ز امت چه آمد به سر؟

بپوشیم از دیده ی آن و این

زبی معجری چهره با آستین

پیمبر شهنشاه ممتاز کو؟

علی (ع) کو؟ عقیل سرافراز کو؟

عبیده چه شد؟ پاک جعفر کجاست؟

همان حمزه شیر پیمبر کجاست؟

حسن (ع) کو؟ ابو طالب(ع) رادکو؟

همان دوده ی هاشمی زاد کو؟

که در خون ببینند صد پاره تن

پناه همه دوده ی خویشتن

سپارند این شاه را بر تراب

برهنه نمانند در آفتاب

رهانند ما را ز چنگ بلا

به یثرب رسانند از کربلا

پس آنگاه آن پرده گی آفتاب

به جسم برادر نمود این خطاب

که بادا فدای تو ای بی کفن

روان من و مادر و باب من

که در ناف هفته شدی بی سپاه

به خرگاه تو زد شرر کینه خواه

تنت باژگون خفت در خون و خاک

چوباران چکد خونت از روی پاک

فدای تو ای کشته ی دل دژم

که تا جان سپردی نرستی ز غم

فدای تو ای سبط خیرالانام

که تا وقت رفتن بدی تشنه کام

برادر نه زینگونه کردی سفر

که در راه تو چشم دارم به در

نه زانسان تنت خسته از تیغ و تیر

که باشد دگر باره مرهم پذیر

پناها، امیدا، سرا، سرورا

به خون خفته شاها بریده سرا

تو تا بودی ای مفخر انس و جان

مرا کی چنین روز بودی گمان؟

توتا زنده بودی به من مهر و ماه

به خیره نیارست کردن نگاه

کنون مو پریشان به بازو رسن

بر چشم دشمن برهنه بدن

زخرگه به میدان فراز آمدم

به بالین تو مویه ساز آمدم

چنین روز اگر دیدمی من به خواب

روانم سوی مرگ جستی شتاب

ندانم چه شد تا کنون زنده ام؟

تو را بیند اینگونه بیننده ام

از این بیشتر گر غمی داشتم

چو تو غم زدا همدمی داشتم

تو رفتی از این پس اگر بر دلم

رسد غم که آسان کند مشکلم

برادر یکی حال خواهر ببین

دمی سوی غمدیده دختر ببین

شکیب از غم و اشک و آهش بده

نگاهی زنی زاد راهش بده

سکینه همی خواهد ای غم گسل

ببوسد تنت سر کند درد دل

کند شمر دورش زجسم پدر

پیاپی زند تازیانه به بر

مرا رفت امروز از سر نیا

بشد کشته امروز شیر خدا

دراین روز زهرا (س) برفت از جهان

حسن (ع) کشته آمد به زهر نهان

غمت سوگ آن رفته گان تازه کرد

دریغ از چنین روز پر داغ و درد

وزان پس ابا کینه خواهان بگفت

بدانسان که نزدیک و دورش شنفت

که ای پیروان رسول خدا

نه ماییم آل شه انبیا

چرا چون اسیران روم و فرنگ

ببستید بر دست ما پالهنگ

برهنه سر و بر شترها سوار

زشهری به شهری برید از چه خوار

گرفتم نه ما آل پیغمبرم

به رغم شما خونی و کافریم

به کافر نکردند هرگز چنین

عرب را نه این بوده آیین و دین

سپاه سیه دل چو ابر بهار

روان گشت از چشمشان بر تراب