گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

زدورش چو عمر و بن حجاج دید

بدان رودبانان خروشی کشید

که اینک چو سیل دمان شهریار

به تک رانده آید سوی رودبار

شهی بر زده آستین یلی

که در قالب اوست قلب علی

گر این ژرف دریا در آید به رود

به ما مادرانمان کند رو درود

بگیرید راهش چو تاریک میغ

بدو حمله آرید با تیر و تیغ

سواران جنگی هزاری چهار

گرفتند ره بر جهانشهریار

چو دید آن جهان دلیری ز دور

سر رود را پر سوار و ستور

بزد اسب و آمد چو باد وزان

ز غیرت همی لب به دندان گزان

چو نزدیک آن بدسگالان رسید

برآورد تیغ و خروشی کشید

منم گفت بر آفرینش امام

به دستم زمین و زمان را زمام

پیمبر نژادم علی (ع) گوهرم

برادر حسن (ع) فاطمه (س) مادرم

مبندید بر من ره رود آب

چو نشنید از آن دیو ساران جواب

بدیشان یکی حمله بنمود سخت

کزان تیره شد روز بر شور بخت

زخون یلان خسرو کاینات

روان کرد رودی دگر بر فرات

لب رود از کشته ی آن سپاه

یکی پشته شد سر کشیده به ماه

چوزان رودبانان گروهی بکشت

به شمشیر بران و زخم درشت

گریزان شدند از بر آن جناب

ز پس آتش تیغ و از پیش آب

ز بیمش زدی خصم بر خصم تیغ

که بر خود کند باز راه کریغ

ره آب چون باز شد با شتاب

بیفکند اسب نیا را در آب

چو دریای جوشان بر آمد به رود

لب از آتش و دل پر از تیره دود

چنان تشنه بود آن شهنشاه فرد

که جان از تنش خواست پرواز کرد

چنان نیز بد تشنه رهوار او

تو گفتی همین دم بخوابد به رو

فرو هشت بر گردنش شه لگام

بدو گفت: کای باره ی تیز گام

تویی تشنه و من زتو تشنه تر

ننوشم از این آب شیرین مگر

بنوشی تو و و راهی ز التهاب

برافراشت سر باره از روی آب

همی زا بگریست آن نیک پی

همی کرد با سراشارت که نی

مراد آنکه ی شاه بر ذوالجناح

مراین آب خوردن نباشد مباح

گر از تشنگی جان سپارم درست

ننوشم مگر خود بنوشی نخست

به آرامش باره آن کامیاب

دوکف را فرو کرد در ریز آب

بیاکند و آورد پیش دهان

بگفتا به اسب پیمبر که هان

من اینک بیاشامم ای تیز هوش

تو نیز آب چندانکه خواهی بنوش

چو دشمن بدید آنکه آن کامیاب

مهیای آنست کاشامد آب

ز سیر آبی او هراسان شدند

ز نیرو گرفتیش ترسان شدند

ازایشان یکی حیلتی ساز کرد

به سوی شهنشاه آواز کرد

که تو آب می نوشی و کینه خواه

به تاراج افتاده در خیمه گاه

زگفتار او شاه یزدان پرست

بیفشاند برآب آب از دو دست

ز غیرت عطش را فراموش کرد

شرار غمش رخنه در هوش کرد

لب تشنه بیرون شد از رود آب

بزد خویش را بر سپه با شتاب

زخشم آنچنان تیغ می زد که مهر

ز بیمش نهان شد به برج سپهر

خروشان همی راند سوی حرم

همی کشته می ریخت بر روی هم

از آن رود تا نزد خرگاه شاه

بکشت از سپه چارصد رزمخواه

چو آمد به نزدیک خرگه بدید

که نیرنگ بدآنچه از وی شنید

به ناگه شنیدند اهل حرم

خروشیدن اسب شاه امم