گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

دویدند یکسر برون با شتاب

گرفتند شه را عنان و رکاب

زهر سو به دامانش آویختند

سرشک از جهان بین فرو ریختند

بگفتند: شاها سرا سرورا

پناه زنی چند غم پرورا

به ما بین که جز تو نداریم کس

بلا رو به ما کرده از پیش و پس

چه شد تا زما روی برکاشتی؟

به هجران خود مبتلا داشتی؟

سوی مرگ خود چند داری شتاب؟

بود پرسش از بیکسان هم ثواب

تنت از چه شد اینچنین چاک چاک

لبت از چه خشکید با خون و خاک

نه آن زیب آغوش پیغمبر است

نه این جای بوسیدن حیدراست

بیا و به بستر بیاسا دمی

بدین زخم هایت بنه مرهمی

بیندیش یک لخت درکار ما

که جز تو کسی نیست غمخوار ما

پس از تو که آن دم نیاید به پیش

ز پیش که جوییم درمان خویش؟

از این پیش خواری نبد خوی ما

ندیده کسی خیره بر روی ما

کنون این زنی چند آشفته حال

و دیگر بسی کودک خردسال

در این دشت پر دشمن کینه بار

چه سازیم و برچیست انجام کار؟

بگفتند و شیون بیاراستند

همی مرگ خویش از خدا خواستند

ز گفتارشان رفت از شاه تاب

روان کرد بر چهره از دیده آب

فرود آمد از پشت اسب نیا

زبانش ز اندرز پرکیمیا

نشست و به نزدیک بنشاختشان

یکایک به گفتار بنواختشان

ز نیکویی صبر اندر بلا

ز افزونی رنج اهل ولا

ز پاداش نیکو که اندوخته

خداوند از بهر دلسوخته

بسی گفت آن شاه هر گونه پند

که آرامش آرد به هر دردمند

از آن پس به بدرود شان یک به یک

فرو ریخت خونابه از مردمک

سپس گفت با خواهر اشک ریز

که ای دخت زهرای حورا کنیز

به اندرز من یک زمان هوش دار

چنان گوهر آویزه ی گوش دار

چو غم آورد بر روانت نهیب

ز یزدان بخشنده می جو شکیب

پریشان مکن موی در مرگ من

مکنه پیرهن چاک و بر رخ مزن

که از کژی آید چنین کار زشت

ببندد به رخ راه خرم بهشت

چو من زنده باشم مباش اشکبار

که نیکو بود مردم بردبار

پس ازمرگ من گر تو را چاره نیست

بگریی اگر جای بیغاره نیست

بکن گریه آنگه چو ابر بهار

بکش ناله از دل چو مرغان زار

و دیگر چو برنی سرم تاج شد

همه خرگه و خیمه تاراج شد

گر این کودکانم به صحرا همه

پراکنده گشتند از واهمه

مهل شان پراکنده و بیمناک

که پاداش بینی ز یزدان پاک

چو سازندشان بر شترها سوار

هیونان بی پوشش و بی مهار

اگر چند این قوم سنگین دل اند

ز پاداش روز جزا غافل اند

به صحرا همی از شتربان بخواه

که آهسته راند شتر را به راه

که تنشان بود پروریده به ناز

ندارند تاب ار رود تاز تاز

اگر کودکی افتد از راحله

ممان تا به جا ماند از قافله

و گر تشنه گردند از این سپاه

بسی لابه کن جرعه ای آب خواه

که در هر کجا پر زآب است دشت

برای من است این که نایاب گشت

از ایشان تنی گر بخواهد پدر

مهل تا که یابد ز مرگم خبر

پدرتان بگو هست زین العباد

پدر باشد آری جهان را عماد

همه دوستان من اخوانشان

خداوند یار و نگهبانشان

تویی مادر مهربان همه

سرت زنده باد ای شبان رمه

ز گفتار شه زینب داغدار

چو ابر بهاری بنالید زار

سپس شه ره خیمه بگرفت پیش

به دیدار فرزند بیمارخویش

بدیدش که از تاب تب کرده غش

لبانش شده نیلگون از عطش