گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

ببردندشان بسته دریک کمند

همه زار و گریان و بازو به بند

بپوشیده با آستین روی خویش

فکنده سر از شرم دشمن بپیش

یکایک از ایشان بپرسید نام

همی تا رسید او به دخت امام

بپرسید کاین دخت موینده کیست

گرفته برخ دست خود بهر چیست

چو فرخ سکینه زوی آن شنفت

خروشید و زارید و با وی بگفت

که ما را زکین تو ای زشت رای

کهن چادری هم نمانده به جای

که با وی توان روی خود را ببست

رخ خود بپوشیم زانرو به دست

که هستیم در نزد نامحرمان

به ما دوخته دیده ها مردمان

ز گفتار او شد بد اختر غمین

بگریید و گفتا به بانو چنین

سیه روی فرزند مرجانه باد

که او داد این خاندان را به باد

ولیکن از این کار ناچار بود

که باب تو با ما به پیکار بود

بکوشید از بهر ملک و شهی

ندانست بختش و او را شکست

بدو گفت نوباوه ی شاه دین

که ای دشمن سیدالمرسلین

ز یزدان بکن شرم و چندی مناز

که کشتی حسین (ع) پور شاه حجاز

پدرم از خداوند در این جهان

بدین شاه بود آشکار و نهان

به مرگش چنین شادمانی مکن

که گیتی تو را هم برآرد ز بن

بیندیش تا روز محشر جواب

چه گویی به پیغمبر کامیاب

گمانت که او خون فرزند خویش

دگر آنهمه یارو پیوند خویش

نجوید ز تو ای زنا زاده مرد

بسا زود کز تو برآرند گرد

چو دید اینچنین خواهر شهریار

سر بانوان زینب داغدار