بخش ۱۰۱ - مکالمه ی بطریق روم با یزید
کسی باسر بی تن آورده جنگ؟
ز تو نام شاهان درآمد به ننگ
همین سرکه با چوب آزاری اش
گمانم که چون خویش پنداری اش
بد او زیب آغوش خیرالبشر
بپرورده زهرا (س) چو جانش ببر
یکی داستان دارم از وی به یاد
شنو تا بدانی که از تو چه زاد
به بازرگانی از این پیش تر
نمودم به یثرب زمین من مقر
بخود گفتم آن به که در این دیار
به بازارگانی گشادم چو بار
برم ارمغانی به سالارشان
شوم آگه ازحال و کردارشان
ببینم که این مرد پیغمبر است
و یا پادشاه است و خود سروراست
پژوهش نمودم که آن کامگار
چه خوش دارد از تحفه ی روزگار
بگفتند او را خوش آید بسی
گرش بوی خوش هدیه آرد کسی
بسی مشک و عنبر گرفتم زبار
برفتم پی دیدن شهریار
در آن روز پیغمبر انس و جان
بدش حجره ی ام سلمه مکان
چو رفتم مرا داد برخویش بار
بدیدم چو آن چهره ی نور بار
مرا گشت روشن دل از چهر او
بشد جان من بسته ی مهر او
نهادم به نزدیکش آن ارمغان
بگفتم که ای داور مهربان
مر این هدیه ی خرد را زین حقیر
ز راه بزرگی خود در پذیر
بفرمود بپذیری ار دین من
ز دل اندر آیی به آیین من
پذیرم ورا ورنه سازش تو دور
زگفتار او در دلم تافت نور
برفت از دلم زنگ و بی اختیار
مسلمان شدم پیش آن شهریار
بپرسید از نامم آنگاه شاه
بگفتم بود عبد شمس ای پناه
بفرمود این نام زشت است و خام
نهادم منت عبدوهاب نام
درآندم خداوند این سر رسید
چو از دور او را پیمبر بدید
رخش چون گل از بالش خور شکفت
پسر گفت جد را درودی شگفت
پیمبر چو جان تنگ اندر برش
کشید و ببوسید چشم و سرش
لبش را ببوسید از روی مهر
همی گفتی ای زاده ی پاک چهر
کسی کو بود دشمن جان تو
بدو باد نفرین یزدان تو
کسانی که ریزند خونت به خاک
خداشان کشد کیفر دردناک
خود آن روز بگذشت و روز دگر
چو خورشید تابان برآمد به سر
زخانه برفتم پی فرض دین
به مسجد به نزد رسول امین
بدیدم دو فرزند فخر زمن
حسین (ع) و برادرش فرخ حسن (ع)
رسیدند و هر دو به آغوش شاه
نشستند و گفتند درگوش شاه
که ما هر دو خواهیم ای موتمن
بگیریم کشتی در این انجمن
که بینی تو چون است نیروی ما
کدامین تواناست بازوی ما
به ایشان بفرمود آن شهریار
که کشتی نیاید شما را به کار
به نام شما نیست شایسته این
که مالید خود را بروی زمین
نویسید هر یک خطی بر حریر
هر انکس که باشد خطش دلپذیر
فزون است نیروی او زان دگر
به فرمان آن شه نهادند سر
به زودی برفتند و باز آمدند
به نزد یک آن سر فراز آمدند
نوشته به یک جا دو خط دلپذیر
بگفتند ای شاه اندازه گیر
فرو ماند ازان کار شه اندکی
نمی خواست آزرد زان دو یکی
بگفت ای شهان دیار بهشت
نیاتان نخواند و نه هرگز نوشت
برید این نوشته به نزد پدر
که هست از بدو نیک خط با خبر
چو رفتند ایشان سوی باب، تفت
ز مسجد پیمبر سوی خانه رفت
چو شب گشت و بیرون شد از خیمه ماه
عیان گشت خورشید دیدار شاه
به مسجد روان گشت شاه از سرا
به همراهش آن پارسی پارسا
به من آشنا بود سلمان راد
گفتم که ای بر نیکو نژاد
گو تا چه شد کار شهزاده ها
ز این آرزو ساز جانم رها
چنین گفت سلمان که شیر خدا
چو آگاه گردید زان ماجرا
ندادش دل او نیز کز آن دوتن
یکی گردد آزرده گفتا که من
ندارم زمان بهر این بازدید
به نزدیک فرخنده مامش برید
که وی آورد داوری را تمام
برفتند شهزاده گان نزد مام
بگفتند کای بانوی کامیاب
فرستاده ما را به نزد تو باب
که از این دو بنگاشته برپرند
بگویی کدامین بود دل پسند
درآن کار زهرای (س) حورا کنیز
فرو ماند چون شوهر و باب نیز
دراندیشه لختی سرافکند پیش
سپس گفت با آن دو دلبند خویش
که عقدی است در گردنم از گهر
بود اندر آن هفت لؤلؤی تر
ندارم چو آگاهی از خط فزون
بدین کارتان میکنم آزمون
پراکنده سازم مران عقد زود
از آن دانه ها هر که افزون ربود
گمانم بود خط او دل پسند
بگفت این و بگسیخت از عقد بند
پراکند آن دانه ها بر زمین
ربودند هر یک سه در ثمین
میان دو گوهر یکی دانه ماند
یکی گل میان دو ریحانه ماند
دو ماه اوفتادند بر روی خاک
ز هر یکی اختر تابناک
فتادند با خنده بر روی هم
به تاب اندرافکنده بازوی هم
که ناگه ز وی خدای جلیل
خطاب اینچنین رفت بر جبرییل
که ای باز عرشی بچم در زمین
بزن پر بدان دانه در ثمین
دو نیمش بکن تا که هریک یکی
ربایند و گردند شاد اندکی
که ما هیچ یک زین دو را ای امین
نیاریم آزرده دید و غمین
زهم طایر سدره پر باز کرد
زگردون سوی خاک پرواز کرد
بزد پر بدان گوهر تابناک
دو نیمش بیفکنده بر روی خاک
یکی را حسن (ع) بر دو دیگر حسین (ع)
بشد شادمان بانوی عالمین
چو یک چند ماندم برشاه من
به رومم بیفکند حب الوطن
به پایه همه روز برتر شدم
همین شد که دستور قیصر شدم
زوی داشتم کیش خود را نهان
همی تا پیمبر برفت از جهان
شنیدم به محراب پس مرتضی (ع)
بشد کشته از تیغ یک ناسزا
غمی گشتم و دم نیارست زد
شب و روز بودم به غم نامزد
وزان پس شنیدم که بابت به زهر
بپرداخت از مجتبی (ع) روی دهر
بیفزود از آن بر غم من غمی
نبودم جدایی انده دمی
کنون بینم ای مرد بی دین و داد
که چون تو ستمگر به گیتی مباد
شهی را بکشتی که جان آفرین
نمی خواشتش یک دم اندوهگین
به پا داشتی نزد نامحرمان
عیال شهنشاه آخر زمان
یقینم که هستید بیرون ز کیش
تو و هر که خواند ترا شاه خویش
ز گفتار آن مرد دانش پژوه
برآمد هیاهویی از آن گروه
ز غوغا بترسید برخود یزید
که نفرین بر او باد هردم مزید
بگفتا که ای مرد ترسای شوم
وزیر ار نبودی به دارای روم
سر آوردمی بر تو ایدون زمان
که غوغا نیانگیزی از مردمان
بدو اینچنین گفت آن مرد راد
که آزرمی ایشاه بی دین و داد
بداری مرا این چنین محترم
که یک تن فرستاده از قیصرم
کشی تشنه لب پور آن شاه را
کزو داری این رتبه و جاه را
خدای جهان برتو نفرین کناد
پیمبر به نفرینش آمین کناد
ز گفتار او خشمگین شد پلید
بگفتا کز اینجاش بیرون کشید
که ترسم چو گردید خشمم فزون
بریزم از این یاوه گو نیز خون
غلامان دویدند از هر کنار
کشیدند او را از آنجای خوار
چو بطریق را از برخود براند
اسیران غم را به نزدیک خواند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.