گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

به پا خاست چون باب خود بوتراب

یکی خطبه برخواند نغز و صواب

سپس روبه وی کرد و گفت ای یزید

درست است گفته آنچه رب مجید

که آن تیره جانان دل بی فروغ

که خوانند آیات ما را دروغ

بخندند برگفته ی ایزدی

بود زشت اندامشان زان بدی

هم ایدون که برما به سختی چنین

ببستی ره آسمان و زمین

همی چون اسیران روم و فرنک

به پا داشتی دست در پالهنگ

گمانت که درنزد پروردگار

عزیزی تو بسیار و ماییم خوار

وزانرو ببینی در افکنده باد

به بینی به هر سوی خندان و شاد

نبینی ز آل پیمبر به جای

کسی کو نهد بهر کین تو پای

شد مرز اسلام یکسر تو را

گمانت که بگزیده داور ترا

همانا ندانی که یزدان چه گفت

همی با پیمبر در راز سفت

که منما گمان ای رسول امین

که این مهلت ما به بدخواه دین

بود بهر ایشان نکو در جهان

بسی هست بد لیک ز ایشان نهان

امانشان بدادیم این چند گاه

که سنگین نمایند بار گناه

عذابی بود بهر ایشان به کار

که پاینده درآن بمانند و خوار

تو آنی که چو نت نیاکان به جنگ

فتادند در بند اسلام تنگ

نبی شان ببخشید و آزاد کرد

نباشد ز داد ای بد اندیش مرد

که برجای آن نیکویی این کنی

به اولاد او کینه آیین کنی

بداری پس پرده ها سرفراز

زنان و کنیزان خود را به ناز

عیال رسول خدا را چنین

بر مردم آری گشاده ببین

برهنه سر آری به بازار و کوی

که ببنند شان مسلم و گبر، روی

ولی زین به از چون تو نبود امید

که مامت جگر بند عمش مکید

بپرورده از خون پاکان تنت

شده چون هیون از گنه گردنت

به آل نبی چون شود مهربان

کسی کاورد این سخن بر زبان

بگوید که ای کاش آبای من

بدیدی دراین نامور انجمن

شدندی زکردار من شادمان

بگفتند دستت نبیند زیان

بکوبد سپس چوب بر آن دو لب

که بوسیدی اش مصطفی (ص) روز و شب

نکو می نگویی چرا این چنین

که خرم شدت جان اندوهگین

همه زخم سر بسته ات برگشاد

ز خون جوانان هاشم نژاد

نیاکان خود را چه سازی خطاب

که از مردگان نشنود کس جواب

به زودی تو خود نزد ایشان روی

وزآنچ ازتو سر زد پشیمان شوی

بگویی نبد کاش دستی مرا

زبان وقت گفتن ببستی مرا

نمی گشت دستم به چوب آشنا

نمی زد سرآن گفت ها از منا

پس آن غمزده بانوی داغدار

بنالید بر درگه کردگار

که یارب به حق رسول انام

بکش از بد اندیش ما انتقام

بد آنکس بکن خشم خود را پدید

که از تن سرشاه ما را برید

سپس گفت با وی که ای مرد دون

تو خود ریختی از تن خویش خون

همه آنچه از کینه بد می کنی

نه بر بیگناهان به خود می کنی

نکندی مگر پوست از خویشتن

به خنجر دریدی هم از خویش تن

به زودی ببینی که خیرالبشر

بجوید چسان خون فرخ پسر

مپندار آنان که دادند جان

به راه خداوند در این جهان

بمردند و گردیدشان خاک تن

که هستند زنده در ذوالمنن

همه روزی از نور یزدان خورند

تن و جان ازان نور می پرورند

به تو بس بود دادگر پادشاه

رسول خدا دشمن کینه خواه

اگر چند از گردش روزگار

من استاده ام پیش تو اشکبار

ولیکن به چشمم از آن کمتری

که بر من چنین سرزنش آوری

چه سازم که وارونه گردد سپهر

شگفتا ز نیکان بریده است مهر

که آرد سپاه خدا را شکست

ز قومی که هستند شیطان پرست

بکن هر چه خواهی ز بیداد وکین

به ما اهل بیت رسول امین

که گردد سپاه خدا رستگار

درانجام ابلیس و یارانش خوار

تو خواهی که بنیاد ما از جهان

براندازی و هست برتو نهان

که هرگز نمیرد ز تو نام ما

بلندیست آغاز و انجام ما

تو نتوانی آیات تنزیل را

بپوشانی و وحی جبریل را

همه پستی و خواری و نیستی

تو را هست گر در جهان بایستی

وز این ها فزونت رسد از خدا

درآندم که آید ز یزدان ندا

که دورند از رحمت کردگار

ستم پیشه گان تبه روزگار

سپاسم به یزدان که آغاز ما

سعادت بد و وحی دمساز ما

در انجام آمد شهادت نصیب

که بینیم مزد نکویی حبیب

بد اختر چو گفتار بانو شنفت

بخندید و از روی طعنش بگفت

که درکام دانا بود خوشگوار

سخن ها که گوید زن سوگوار

که او هر چه گوید زغم گویدا

همی مرگ خویش از خدا جویدا

تو هم تا توانی بزار و بموی

دل تنگ تو هر چه خواهد بگوی

چه گفت این ازان بانوی نیکنام

رخ خویش برکاشت سوی امام

بپرسید کاین پور بیمار کیست

نژاد از که دارد ورا نام چیست