گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو دیو دمان ازکمینگاه جست

بیفراشت با تیغ خونریز دست

ستمگر چو آورد بازو فرود

به روی سپهبد دم تیغ سود

زالماس بر لعلی آمد زیان

که یاقوت خون خوردی از رشک آن

لبی یافت از تیغ دشمن گزند

که بد عیسی جان هر هوشمند

دلاور چو آن زخم کاری بدید

چو شیر شکاری خروشی کشید

به جانسوزی دشمن بدنشان

علم کرد شمشیر آتش فشان

به یک زخم از آن تیغ شیر افکنا

دو پیکر نمودش پدید از تنا

شد از هیکل زشت مرد پلید

به تیغ اسد شکل جوزا پدید

سپهبد همی خواست باردگر

که گردد بدان ناکسان حمله ور

مراو را یکی زشت ناهوشمند

به پیشانی پاک سنگی فکند

بدان سنگ بشکافت پیشانی اش

زخون سرخ شد چهر نورانی اش

چو این دید با مویه آن رزم ساز

سوی یثرب آورد روی نیاز

که ای نوگل باغ خیر الانام

زمن برتو بادا درود و سلام

کجایی که بینی درین کارزار

مراین تنه دشمنان بی شمار

به تن باردم ناوک ازچای سوی

زخون لاله گون پیکرو روی و موی

دل ازکین بد گوهران دردناک

براز تیغ اهریمنان چاک چاک

دریغا سرآمد مرا زنده گی

فرو رفت خورشید پاینده گی

جدا آمد از دامنت دست من

کمند اجل گشت پا بست من

دریغا به ناکام گشتم هلاک

به دل آرزوی تو بردم به خاک

خوش آندم که بد منزلم کوی تو

مرادیده بد روشن از روی تو

همی گفت و از دیده سیلاب خون

فرو ریخت بر چهره ی لاله گون

که ناگه ز سوی دگر سنگ جست

دو لعل پر از گوهرش را بخست

شدش پر ز بیجاده در خوشاب

ز لعلش فرو ریخت یاقوت ناب

ز آسیب و پیکار و زخم گران

تن پر توان آمدش نا توان