گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

به ناوردگه چون فرازآمدند

زهر گوشه درترکتاز آمدند

نیاورد فرزانه یزدان شناس

زانبوه لشکر به دل برهراس

چو شیری ز زنجیر گشته رها

ویا همچو بگشاده کام اژدها

بدان بد سگالان پرخاشگر

ابا سرفشان تیغ شد حمله ور

به هر سو که افکند رخشان پرند

دونیمه بیفکند مرد و سمند

به ناگاه آن لشگر بد گمان

گشادند پیکان بدوی ازکمان

زبس تیر کامد به پیکر درش

چو مرغان پدید آمد از تن پرش

زهر حلقه ی جو شنش خون بجست

تن نامدارش ز پیکان بخست

زن و مرد کوفی به بام آمدند

ابر دسته های نی آتش زدند

فرو ریختند آنهمه نی زکین

ابر فرق شیر نیستان دین

گشادند ازهر طرف چنگ ها

زدندش به پیکر همی سنگ ها

سپهبد به دل درنیاورم بیم

همی کرد با تیغ مردان دونیم

یکی دون بکربن حمران به نام

به ناگه برآورد تیغ ازنیام