گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

به نام آنکه جان را داد مسکن

چو یوسف اندرون محبس تن

به نام آنکه دلها کرد نخجیر

ز عشق افکندشان بر پای زنجیر

جهانبان کارفرمای یگانه

گناه آمرز مردم بی بهانه

جنون بخش دل شوریده حالان

خرد بخشنده ی نازک خیالان

زبان داننده ی هر بی زبانی

سخن سازنده ی هر نکته دانی

پناه از کین دهر آوارگان را

به رحمت چاره گر بیچارگان را

ضمایر را به علم غیب دانا

خلایق را خداوند توانا

انیس خاطر خلوت گزینان

چراغ افروز بزم شب نشینان

غریبان را به کنج غم پرستار

طبیب دردمندان دل افگار

گرفتاران زندانخانه ی غم

به یادش در شکنج بند خرّم

فرح بخش دل اندوهناکان

فروغ افزای روشن جان پاکان

نمک پاش جراحتهای کاری

قرار هر دلی در بی قراری

شکرریز مذاق تلخکامان

سحرگاه امید تیره شامان

جز او بیچارگان را دادرس نیست

جز او کس در بلا فریادرس نیست

به ظاهر خانهٔ او کعبهٔ گل

به باطن منزلش در خانهٔ دل

ز چشم سَر جمالش گر نهان است

به چشم سِر گرش بینی عیان است

ز دلهای شکسته تختگاهش

شهیدان بلا یکسر سپاهش

مبرّا ذاتش از هر عیب و نقصان

به یادش هر دلی در سینه رقصان

چنین یکتا خدایی را ستایش

همی گویم همی جویم نیایش

کنون زان به که بهر عرض حاجات

به درگاهش کنم ساز مناجات

خداوندا مرا بخشا زبانی

پی پوزش در آن شیرین بیانی

مرا جا در صف اهل وفا ده

دلی پر نور جانی باصفا ده

ز دام هر من و مایی رها کن

ز خود بیگانه با خویش آشنا کن

تو خود دانی ز فرط تیره بختی

ندیدم در جهان جز رنج و سختی

نکردم ای خداوند یگانه

ثوابی جز گناه اندر زمانه

بدی زشتی همیشه پیشه ی من

خیال ناصواب اندیشه ی من

اگرچه رو سیاه و شرمسارم

امید از رحمتت بسیار دارم

به رحمت گر نبخشایی گناهم

فسوسا بر من و روی سیاهم

چرا رخ را به نومیدی خراشم

من از ابلیس مجرم تر نباشم

اگر چند او سزای نقمت توست

هنوزش چشم سوی رحمت توست

تو با من آن کن ای رحمان غفّار

که از بخشایشت باشد سزاوار

مرا در فقر گنج سلطنت ده

به تن زیب از لباس مسکنت ده

درین گیتی به خویشم ساز محتاج

در آن گیتی بده ز آمرزشم تاج

مرا محکم به خود فرما توکل

ز غیرم کن رها دست توسل

جدا از هر درم پیوند گردان

به باب خویش حاجتمند گردان

مرا مگذار در دل جز خویش

تن آسایی ده از هر رنج و تشویش

تو حفظ از حیلت اهریمنم کن

چو خصم توست با وی دشمنم کن

مهل کاین خصم بر من چیره گردد

وز او تابنده روزم تیره گردد

بکن روشن جهان بینم به محشر

ز دیدار دلارای پیمبر