گنجور

 
ابن یمین

بردم بنزد خواجه شکایت ز رنج فقر

گفتم دوای این بکف همت شماست

بر حال من چو یافت وقوف تمام گفت

زین رنج غم مخور که دوایش بدست ماست

از من گرفت باز طعام و شراب و گفت

اول علاج مردم بیمار احتماست