گنجور

 
ابن یمین

جهد کردیم بسی تا دو سه روزی ز حیات

دم بر آریم بکام دل خود با یاری

عمر شد در سر این آرزو و دست نداد

آنکه آید بکفم تازه گل بی خاری

من تهیدستم و آزاده چو سرو از پی آن

ندهد سرو صفت شاخ امیدم باری

ای بسا یار که دارد ز پی کار جهان

هر که دارد خردی بنده ندارد باری

چون نصیحت گر من دید مه در رسته آن

من نه آنم که بدم گرم کنم بازاری

گفت ازین بهترک آخر غم کاری میخور

گفتم الحق چه توان گفت بگو غمخواری

ز آن شد آشفته چنین ابن یمین تا نبود

همچو اهل خردش بهر جهان تیماری