گنجور

 
ابن یمین

می نوش و شادباش و طرب کن که دمبدم

نو مهره ئی برآید ازین حقه کهن

چیزیکه هست و بود و بود نیست غیر این

این لوح اگر هزار پی آری ز سر به بن

زای زبان عجز گره میشود چو ها

در شرح آنکه هست بر آن دال کاف کن

ابن یمین نصیحت پیرانه میکند

تا بخت نو جوان شودت گوش کن سخن

گر رنج دل همی طلبی از برای رزق

فکرت بجمع بیشتر و پیشتر مکن