گنجور

 
ابن یمین

آنرا که بخت یار و سعادت بود رفیق

باشد گشاده سوی مراد دلش طریق

منت خدایرا که مرا کرد کامکار

بر چشمه سار کوثر و برهاند از حریق

ناخوانده همچو روزی نیک اختران رسید

با طلعتی چو روز شب قیرگون غسیق

برجستم از نشاط و صراحی گرفته پیش

بر دست او نهاده یکی ساغر رحیق

می خورد و مست گشت و بخفت و بخواب رفت

ذکر اللتی و ما فعلت به بعد لا یلیق

هنگام صبحدم چو سر از خواب برگرفت

بگشاد لب بخنده و پس گفت ای صدیق

در حیرتم ز ابن یمین و شطارتش

تا ره چگونه برد شب تیره در مضیق

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
کسایی

ای خواجهٔ مبارک بر بندگان شفیق

فریاد رس که خون رهی ریخت جاثلیق

یک جام خون بچهٔ تاکم فرست ، از آنک

هم بوی مشک دارد و هم گونهٔ عقیق

تا ما به یاد خواجه دگر بار پر کنیم

[...]

انوری

ای خواجهٔ مبارک بر بندگان شفیق

فریاد رس که خون رهی ریخت جاثلیق

لختی ز خون بچهٔ تاکم فرست از آنک

هم بوی مشک دارد و هم گونهٔ عقیق

تا ما به یاد خواجه دگربار پر کنیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه