گنجور

 
ابن یمین

آنرا که بخت یار و سعادت بود رفیق

باشد گشاده سوی مراد دلش طریق

منت خدایرا که مرا کرد کامکار

بر چشمه سار کوثر و برهاند از حریق

ناخوانده همچو روزی نیک اختران رسید

با طلعتی چو روز شب قیرگون غسیق

برجستم از نشاط و صراحی گرفته پیش

بر دست او نهاده یکی ساغر رحیق

می خورد و مست گشت و بخفت و بخواب رفت

ذکر اللتی و ما فعلت به بعد لا یلیق

هنگام صبحدم چو سر از خواب برگرفت

بگشاد لب بخنده و پس گفت ای صدیق

در حیرتم ز ابن یمین و شطارتش

تا ره چگونه برد شب تیره در مضیق