گنجور

 
ابن یمین

بلبل گلشن قدسم شده از جور فلک

بیگنه بسته زندان و گرفتار قفس

آمده روضه فردوس برین مانده بجای

گل سیراب و سمن ساخته از خار و ز خس

نه چو بلبل منم آن سدره نشیمن شهباز

کز هوای ملکوت آمدم اینجا بهوس

باز خواهم بسوی مسکن عقبی رفتن

چکنم گلخن دنیا پس ازینم بس و بس

گر پیاپی شود احداث فلک بر سر من

تا بحدی که مرا روز بود بیم عسس

نیست اندیشه ز ارعاد و ز ارعاب ویم

کاروانی بود آمیخته بر بانگ جرس

از کمان فلک ار تیر حوادث بارد

التجای دل من غیر خدا نیست بکس

نکنم رغبت دنیا که متاعیست قلیل

شاهبازان بگه صید نگیرند مگس

چه دهد ابن یمین دل بجهانی که ازو

رفت اگر باز نیاید بتن این رفته نفس