چیست آن برگی که شاخ دانش از وی بی برست
مهره عقل از وجودش دائم اندر ششدرست
کیمیا خوانندش آنها کز خرد بیگانه اند
راست میگویند ز آنکه چهره هاشان چون زرست
قاصد خون دل است و ناقض نور بصر
سبزه باغ حماقت مایه درد سرست
قصد جان خود مکن و ز بنگ سرسبزی مجوی
آخر ای کودن نه قحط باده جانپرورست
در نصیحت داد معنی میدهم لیکن خرد
چون خیال بنگ بنگی را جهان دیگرست