گنجور

 
ابن یمین

تا بر گل سیراب تو از غالیه خالیست

حقا که مرا تیره تر از خال تو حالیست

طغرای خم ابروی مشکینت ندارد

مه گر چه از آن روی چو خورشید مثالیست

در باغ لطافت قد چون سرو روانت

چشم بد ازو دور برومند نهالیست

محراب دلست آن خم ابروت که گوئی

از غالیه بر پیکر خورشید هلالیست

بر دیده ره خواب فرو بست خیالت

نی نی غلطم بیتو مرا خواب خیالیست

گر تن شودم خاک ز هجرانت چه باکست

چون جان مرا هر نفسی با تو وصالیست

سودای وصال تو ز سر ابن یمین را

بیرون نرود گر چه که سودای محالیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode