گنجور

 
انوری

جانا دلم از خال سیاه تو به حالیست

کامروز بر آنم که نه دل نقطهٔ خالیست

در آرزوی خواب شب از بهر خیالت

حقا که تنم راست چو در خواب خیالیست

بی‌روز رخ خوب تو دانم خبرت نیست

کاندر غم هجران تو روزیم چو سالیست

هردم به غمی تازه دلم خوی فرا کرد

تا هر نفسی روی ترا تازه جمالیست

وامروز غم من چو جمالت به کمالست

یارب چه کنم گر پس ازین نیز کمالیست

آن کیست که او را چو کف پای تو روییست

وان کیست که او را به کف از دست تو مالیست

پیغام دهی هر نفسم کانوری از ماست

من بندهٔ این مخرقه هر چند محالیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode