گنجور

 
ابن یمین

باد صبا چون نقاب از رخ گل برگرفت

بلبل مست از نشاط زمزمه از سر گرفت

مدحت گل میکند بلبل خوشگو ادا

گل صفتش میدهد بر کف از آن در گرفت

لاله بصورت شدست مجمره آتشین

ز آنسببش اندرون دود معنبر گرفت

مشک فشان میوزد باد بهاری مگر

آهوی سرو سهی نافه ازو برگرفت

فاخته شد واعظ و سرو سهی منبرش

بر صفت واعظان چون سر منبر گرفت

گفت بدوران گل با صنمی گلعذار

شاد کسی کو بکف باده احمر گرفت

ابن یمین چون شنید وعظ وی از جای جست

دست نگار سهی قد سمنبر گرفت

روی بگلشن نهاد رغم جهانرا و جای

بهر طرب کنج باغ چشمه ساغر گرفت

 
 
 
خاقانی

خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت

باز به پیرانه سر، عشق تو از سر گرفت

یار درآمد به کوی، شور برآمد ز شهر

عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت

لعل تو یک خنده زد، مرده دلی زنده کرد

[...]

حکیم نزاری

تا دل مجنون ما راه قلندر گرفت

هر چه نه لیلیش بود از همه دل برگرفت

سر به گریبان عشق برزد و مردانه وار

جان به میان برنهاد دامن دل برگرفت

عشق چو از کنج غیب راه کمین برگشاد

[...]

ابن یمین

چون فلک از آفتاب مشعله ئی درگرفت

عرصه آفاق را جمله در آذر گرفت

خسرو سیاره چون تیغ ضیا برکشید

لشکر ظلمت شکست کشور اختر گرفت

زر گر فطرت بلطف صنع خود اظهار کرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه