گنجور

 
ابن یمین

گر نشینم با تو در خلوت به شادی یک دمی

از غبار خود نبیند چشم دل دیگر نمی

حاصل از عالم دمی دانم که گویم با تو راز

اهل دلرا زین دمی خوشتر ز ملک عالمی

ایدل از دلبر مدار امید شادی بهر آنک

عاشقانرا بهره از معشوق بس باشد غمی

گر خرد داری بگرد بهگزینی پر مگرد

کز پی این دور ماند از خلد همچون آدمی

ز آتش دل در هوایت این تن خاکی من

سوختی گر چشمه چشمم نمیدادی نمی

بر کنار چشم او نگذاشت با ابن یمین

ز آنچه بودش جز غم و صبری زهر بیش و کمی