گنجور

 
ابن یمین

تو آن نئی که ندانی طریق دلداری

ولی چه شود که با ما نمیکنی یاری

بعهد چین سر زلف شام پیکر تو

سیاهروی جهان گشت مشک تا تاری

چنان ز عشق تو مستم که دل نمیخواهد

که هیچگونه رود بر طریق هشیاری

بسان آنلب میگون همیشه ساغر چشم

لبالبست مرا از شراب گلناری

بیاد شادی وصلت که آرزوی دلست

ز دست هجر توان رست اگر تو بگذاری

کمال حسن تو نقصان پذیر می نشود

بقول دشمن اگر دوسترا نیازاری

ز درد ابن یمین هیچکس نمیپرسد

بغیر غم که نماید همیشه دلداری