گنجور

 
ابن یمین

ای جان و جهانرا ز رخت نور و نوائی

وی بر در حسنت شه سیاره گدائی

مهرت نرسد جز بدل پاک که چون صبح

آید نفس او ز سر صدق و صفائی

نقش رخت ایماه که بستست که هرگز

نگشاد بزیبائی آن چهره گشائی

بادی که ز چین سر زلفین تو خیزد

همچون دم عیسی بود اعجاز نمائی

نایافته طوطی بلب چشمه کوثر

چون سرو سهی قامت تو نشو و نمائی

با اشک من و آه دلم باش که نبود

سازنده تر و خوشتر ازین آب و هوائی

مائیم و دلی آینه کردار کزو نیست

جز صیقل الطاف خوشت زنگ ز دائی

در دیده کشم سرمه صفت خاک درت را

زیرا که نشانیست برو از کف پائی

جانی و جهان هیچ عجب نیست گرت نیست

چون جان و جهان با من دلخسته وفائی

هم بگذرداین ظلمت شبهای فراقت

هم سر زند از روز وصال تو ضیائی

تا چشم توان داشت ز اقبال تو دردی

هرگز نکند ابن یمین میل دوائی