گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

زهی وفای تو مانند نقش بر ناخن

فکنده دست جفای تو بر جگر ناخن

زخار خار غمت نیست بس عجب که بود

جوارحی که مرا هست سر بسر ناخن

ز درد فرقت تو بیخبر چنانم من

که باشد از الم گوشت بیخبر ناخن

نهیب غمزه جادو فریب تو گه سحر

هزار شعبده دارد بزیر هر ناخن

دراز کرده بآهنگ جان ببین انگشت

خضاب کرده بخون جگر نگر ناخن

وفا زوی طمع آنکس کند که پیوسته

امید رستن مو داشتست بر ناخن

بگفتمش که بچین ناخن جفا گفتا

برون ز مصلحتی نیست آنقدر ناخن

پی خراشش امعای خصم صاحب را

دراز کردم ازینسان چو نیشتر ناخن

خدیو مملکت عدل و داد شمس الدین

که دست رایش زد بر رخ قمر ناخن

خدایگان جهان صاحب زمان کامد

کف جوادش دریا در و گهر ناخن

ز بهر آنکه تشبه کند باو هر مه

هلال حسیدش از آسمان در ناخن

برای بندگی کلک او مگر بسته

بشرط خدمت چون بندگان کمر ناخن

بزخمه تارگ جان عدوزند بنمود

زنیش در رگ او فعل نیشتر ناخن

زدست بر سر ازینسان کی آمدی هرگز

اگر بخصم تو ننمودی آن هنر ناخن

هوای دولت تو دارد آنمزاج بطبع

که گر بخواهد رویاند از شجر ناخن

اساس مملکت تو قضا چنان افکند

که اندرو نتواند زدن قدر ناخن

هر آن بنان که بیان مدیح تو نکند

زمانه نی شکند هر زمانش در ناخن

خدایگانا هر چند میتوان بستن

درین قصیده بتأویل صد دیگر ناخن

ولیک چون سر دشمن بریده اولیتر

ازانکه خوش نبود زین دراز تر ناخن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode