گنجور

 
ابن یمین

باز منزل بسر کوی نگار آوردیم

بهر خاک درش از دیده نثار آوردیم

شکر کردیم چو دیدیم گل عارض او

که زمستان غمش را ببهار آوردیم

برکنارست ز ما آن بت و ما خود دل زار

در میان با غمش از بهر کنار آوردیم

گفتم آورده ام از عشق تو دیوانه دلی

گفت با سلسله آن مشک تتار آوردیم

جان زیان گشت ز سود او جوی سود نداشت

در جهان لطف و حیل با تو بکار آوردیم

عاشقانی که بخاک در تو بگذشتند

همه گفتند کز آنجا دل زار آوردیم

مکن ای دوست که چون ابن یمینت گویند

که ز خاک در آن یار غبار آوردیم