گنجور

 
ابن یمین

صبحدم باد صبا آمد و آورد خبر

که بصد ناز رسد آن مه تابان ز سفر

چون صبا مژده رسانید که دلدار رسید

مرده بودم ز غمش زنده شدم بار دگر

در جهان عشق من و حسن بتم پیدا شد

هیچ پیدا نبود بر دل اصحاب نظر

بر میانش کمر از ساعد من میباید

ای دریغا چو کمر دسترسم نیست بزر

گر بتیرم بزند ترک کمان ابروی من

چاره ئی نیست جز اینم که کنم سینه سپر

گر تب عشق مرا دوست فسون می نکند

خط چون شهپر طوطی چه کند گردشگر

مردم از آتش سودای خط مشکینش

می رود ابن یمین را چو قلم دود بسر