گنجور

 
ابن یمین

دلبرا سلسله غالیه گونست مگر

بر رخ نازک تو یا شکن آب شمر

گر شب تیره به نیلوفر تر بر گذری

آفتابت شمرد سر کند از آب بدر

نیست رنگی ز توام لیک بمن بوی خوشت

دوش باد سحر آورد خنک وقت سحر

به نصیحت پدرم منع همیکرد ز عشق

گفتم ای پیر نبودی تو جوان هیچ مگر

بملامت نشوم به برو ایخواجه مرا

هم درین درد که دارم بگذار و بگذر

قبله راست تر از ابروی کج کردارش

بنما تا شود آن قبله اصحاب نظر

هر که دودی نرسیدست بدوز آتش عشق

از تب و تاب جگر سوختگانش چه خبر

من چو از رسته دندان تو گویم خبری

افتدم سلک درر بر زبر عقد گهر

گر چو طوطی شکرت را نستود ابن یمین

در جهان از چه بشیرین سخنی گشت سمر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode