گنجور

 
ابن یمین

بدان ای محتسب یکبار دگر

که من رندی گرفتم باز از سر

ز دست ماهروئی جام باده

تو خود دانی که چونم هست در خور

ز وصل دلبرم دوری میفکن

گزیرم نیست تا دانی ز دلبر

هر آنجانی که جانانی ندارد

بود آبحیات او مکدر

ولی اندر صفا صادق چو صبح است

که دارد نور مهر او را منور

تو خواهی کفر گیر و خواه اسلام

نخواهم جز رخش محراب دیگر

چه خوش باشد ز سیمین دست ساقی

می رنگین تر از یاقوت احمر

پریروئی که نقد ابن یمین را

ز چشم و لب دهد بادام و شکر

 
 
 
مسعود سعد سلمان

ای به قدر از برادران برتر

مر تو را شد برادر تو پدر

مادر تو چو مادر پدرست

پس تو را جده باشد و مادر

زان تو معبود گشته ای آن را

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
امیر معزی

زلف سیه تو ای بت دلبر

هرگاه بود به صورتی دیگر

گه چون زر هست و گاه چون چوگان

گه چون سپر است و گاه چون چنبر

گاه از گل و ارغوان کند بالین

[...]

انوری

بردم به کدوی تر بدو حاجت

انگشت نهاد پیش من بر سر

گفتا به گدوی خشک من گر هست

اندر همه باغ من کدویی تر

نصرالله منشی

بنده آن را چگونه گوید شکر

مهر و مه را چه گفت خاکستر؟

میبدی

فی الذاهبین الاولی

ن من القرون لنا بصائر

لما رأیت مواردا

للموت لیس لها مصادر

و رأیت قومی نحوها

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه