گنجور

 
ابن یمین

بدان ای محتسب یکبار دگر

که من رندی گرفتم باز از سر

ز دست ماهروئی جام باده

تو خود دانی که چونم هست در خور

ز وصل دلبرم دوری میفکن

گزیرم نیست تا دانی ز دلبر

هر آنجانی که جانانی ندارد

بود آبحیات او مکدر

ولی اندر صفا صادق چو صبح است

که دارد نور مهر او را منور

تو خواهی کفر گیر و خواه اسلام

نخواهم جز رخش محراب دیگر

چه خوش باشد ز سیمین دست ساقی

می رنگین تر از یاقوت احمر

پریروئی که نقد ابن یمین را

ز چشم و لب دهد بادام و شکر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode