گنجور

 
ابن یمین

روز نوروز و می اندر قدح و ما هشیار

راستی هست برینکار خرد را انکار

باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد

بر سر تبسی ء سیمین قدح زر عیار

بار دیگر بتماشا شه خوبان چمن

آمد از حجره خلوت بسوی صفه بار

از بر تخت زمرد چو سلاطین بنشست

بر سرش ابر هوادار گهر کرد نثار

باز بر عارض زیبای عروسان چمن

کرد مشاطه تقدیر ز صد گونه نگار

سبزه از قطره شبنم بگه صبح نمود

راست چون خنجر نوئین جهان گوهر دار

از سر سرو سهی نافه چو بگشاد صبا

شد سیه رو ز حسد نافه آهوی تتار

بسکه با طفل چمن باد صبا لطف نمود

بدعا گوئی او دست بر آورد چنار

در چنین موسم خرم ز درم باز آمد

از پی تهنیت آن سرو قد لاله عذار

آن پریوش که اگر پرده ز رخ بردارد

بقصور آورد اندر نظرش حور اقرار

گفتمش بوسه بیار از لب خود گفت بگیر

گفتمش باده بگیر از کف من گفت بیار

ز آن پس از بهر تماشا سوی گلزار شدیم

من و آنگل که مبیناد گلش زحمت خار

غنچه را یافتم از تیغ خور آغشته بخون

همچو پیکان امیر الامرا روز شکار

خسرو عهد و زمان داور دارای جهان

تالش آن وقت عطا ابر صفت گوهر بار

آنک در دور وی از غایت لطفی که در اوست

بجز از چنگ نیاید ز کسی ناله زار

بگه بزم چو جمشید بود جام بکف

بگه رزم چو خورشید بود تیغ گذار

نیم نعلی که بیفتد ز سم توسن او

سازد از بهر شرف ساعد گردونش سوار

نامد از کتم عدم خلق بصحرای وجود

تا نشد ضامن روزی کرمش در هر کار

ناید از محتسب عدل ویم هیچ شگفت

از میان نی اگر باز گشاید زنار

ای ترا مرتبه جائی که دبیر فلکی

بهمه عمر نیارد که بیارد بشمار

سالها موج بر آرد ز میان بحر وجود

چون تو یک گوهر شهوار نیفتد بکنار

ذات پاک تو درین عالم خاکی بمثل

هست مانند گهر از صدف و مهره مار

عاشق روی تو شد بخت جوان از پی آنک

نیست جز بر در عالی تو جائیش قرار

هر که سر از خط حکم تو ز خر طبعی تافت

بر سرش دست قضا کرد ز افسر افسار

چون کشیدی بگه کینه کمان در رخ خصم

پر شد از زه دهن ترک فلک چون سوفار

شد زمین شش طبق و هشت شد اجرام فلک

روز کین بسکه سپاه تو بر انگیخت غبار

خسروا ابن یمین چون دم مدح تو زند

دهد اقبال تو از گوهر موزونش یسار

گر چه سوسن شود اجزاء تنش جمله زبان

از هنرهات یکی گفته نیاید ز هزار

تا شود فصل بهار از مدد گریه ابر

گل خندان بطراوت چو رخ فرخ یار

باد خندان گل اقبال تو از آب حیات

باد گریان ز حسد خصم تو چون ابر بهار