گنجور

 
ابن یمین

منت خدایرا که بتوفیق کردگار

نامی که جست یافت جهانگیر نامدار

نوئین عهد خسرو خسرو نشان حسین

آنکس که روزگار بدو دارد افتخار

هر آرزو که داشت نهان در میان دل

بخت جوان نهاد بشادیش در کنار

از یمن بخت و طالع سعد و نفاذ حکم

هر کام دل که خواست بدان گشت کامکار

ای آفتاب عالم و ای سایه خدای

بشنو حکایتی ز من زار دلفکار

دی بامداد چون شه سیاره بر فراخت

رایات نور از بر این نیلگون حصار

بودم نشسته با غم دل در فراق یار

ناگه در آمد از درم آن یار غمگسار

رخ چون گل شکفته و خندان چو غنچه لب

و اندر دلم از آن گل بیخار خار خار

جستم ز جای خویش که بودم شبانه مست

تا بشکنم ز جام می لعل او خمار

لب را گزید و گفت که خاموش وقت نیست

حالی بیار مژده که از لطف کردگار

بندی ببست خسرو خسرو نشان حسین

همچون بنای معدلت خویش استوار

بندی که نوبهار بر آبش ز بیم موج

کشتی نوح را نبود قوت گذار

بندی کزو گشاده شود کار عالمی

زین بستگی نگر چه گشایش گرفت کار

بندی که پیش حمله طوفان سیلها

بیند زمانه چون که جودیش پایدار

هر ماهیی که یابد ازین آب پرورش

نشگفت اگر دهد چو صدف در شاهوار

هر شاخ شوره گر بنشانند بر لبش

آرد چو نیشکر همه شیرینئی ببار

ور سبزه دمن بدمد از زمین او

سر بر فلک کشد چو سهی سرو جویبار

خندان لب زمانه ازین بند دلگشای

خاصه گهی که گریه کند ابر نوبهار

درست سنگریزه در او ز آنک بر سرش

پیوسته ابر دامن در می کند نثار

میگفتم از سکندر و بندش حکایتی

با عقل کار دیده مرا گفت زینهار

با خسرو زمانه و این بند محکمش

خاطر سوی سکندر و آن بند او مدار

ای خسروی که ابر بهاری زرشک تست

با سینه پر آتش و با چشم اشکبار

آب حیا همی چکدش دایم از مسام

از بس که از سخای تو گشتست شرمسار

همچون زبان مار شکافد سر عدو

تیغت که هست پیکر او چون زبان مار

بگذشت توسن تو بمیدان آسمان

نعلی فکند و زو مه نو گشت آشکار

نعل سم سمند تو گر نیست ماه نو

گردون چراش بهر شرف کرد گوشوار

ای آفتاب عاطفت از بیم عدل تو

فتنه چو سایه خانه نشین شد بهر دیار

اکنون که دور گنبد گردون بکام تست

یا رب که باد تا ابد این دور برقرار

دور مدام خواه چو گردون و خوش برآی

با دلبران مهوش و خوبان گلعذار

بی جام خوشگوار زمانی بسر مبر

ای جام عیش اهل هنر از تو خوشگوار

یکبار نیز سایه بر ابن یمین فکن

تا همچو آفتاب شود شمع روزگار

ابن یمین چو مادح خاک جناب تست

دائم ز گنج گوهر موزونت با یسار

هر کس که لاف گوهر منظوم میزند

گوهر شناستر ز توئی نیست گو بیار

تا در جهان ز هفت و چهار آگهی بود

در گرد این چهار بود هفت را مدار

ذات تو باد منبع احسان و خود توئی

مقصود از آفرینش این هفت و این چهار