گنجور

 
ابن یمین

فصل بهارست خیز ای صنم گلعذار

کوکبه گل رسید باده گلگون بیار

حیف نباشد که چون سوی چمن بگذری

نرگس رعنا بود مست و تو اندر خمار

غرقه بحر غمم زود ترک ساقیا

کشتی می کن روان تا کنم از وی گذار

پیکر نرگس نگر هست تو گوئی مگر

برکف سیمین یار ساغر زرین عیار

بر ورق لاله بین لطف سرشک سحاب

چون عرق مشکبوی بر رخ گلرنگ یار

در دهن غنچه شد تعبیه زعفران

بس که زند خنده بر گریه ابر بهار

از سر سرو سهی نافه ربودست باد

ز آن سبب اندر چمن میگذرد مشکبار

جنبش باد صبا گر همه زینسان بود

زود بر آید بهم رونق مشک تتار

تازه شود هر نفس جان ز نسیم صبا

خاصه که می بگذرد بر طرف جویبار

عکس فلک بر زمین گر نفتاد از چه یافت

روی زمین چون فلک کسوت گوهر نگار

خیز و چمن را ببین کز خوشی و دلکشی

راست تو گوئی که هست بزمگه شهریار

خسرو خسرو نشان تالش جمشید فر

مهر سپهر کرم سایه پروردگار

آنک شه اختران از پی کسب شرف

بست چو جوزا کمر بر در او بنده وار

و آنک چو نعل سم باره او شد هلال

بهر تفاخر فلک ساخت ازو گوشوار

لطف سواریش بین هست تو گوئی مگر

خسرو سیاره بر توسن گردون سوار

گر بود ابر بهار رشحه بحر کفش

پر گهر آید برون دست تهی چنار

ای دم جان ترا عیسی مریم غلام

وی دل پاک ترا روح قدس پیشکار

هر چه فلک دورها داشت نهان در ضمیر

منهی رأی تو کرد بر همه کس آشکار

ابر بهاری کجا چون کف رادت بود

هست کفت در فشان ابر بود اشکبار

هم ز کف راد تست آنکه بهنگام رزم

بر سر دشمن کند تیغ تو گوهر نثار

گر ز مسام سحاب آب حیا میچکد

نیست عجب ز آنکه هست از کرمت شرمسار

چون تو بری روز رزم دست بسوی عنان

کس نبود جز رکاب با تو دمی پایدار

هر که بآورد گه تیغ بدست تو دید

گفت که اینک علی در کف او ذوالفقار

سرعت عزم تو گر حمله برد بر زمین

بیش نبیند کسی همچو سپهرش قرار

دولت بیدار تو چون نهد آئین حزم

خواب ربائی شود خاصیت کوکنار

خاطرم از بهر فکر گوهر مدح تو جست

هر چه بدست آمدش بود همه شاهوار

ای همه آیات عدل آمده در شأن تو

در کنف معدلت ابن یمین را بدار

حیف بود راستی خاصه بدوران تو

با چو منی گر کند کژ نظری روزگار

تا بود این آبگون بار گه هفت پشت

خیمه جاه تو باد بر سر نیلی حصار

بهر نظام جهان از مدد لطف حق

باد فلک را مدام گرد مرادت مدار