گنجور

 
ابن یمین

خبری سوی نگارم بخراسان که برد

قصه ذره بدرگاه خور آسان که برد

بسوی یوسف مصری که چو جانست عزیز

خبر سوخته کوره کنعان که برد

قصه من که تواند که بر او برخواند

ور بخواند ورقی چند بپایان که برد

یا از آن مهر که در جان من از جانانست

بهمان مهر و نشانی سوی جانان که برد

از سکندر خبر آنکه جگر تشنه بماند

بخضر برطرف چشمه حیوان که برد

ز آنکه در مرکز غم نقطه صفت ماند سخن

بمحیطی که بود منزل کیوان که برد

ناله بلبل دلسوخته در بند قفس

صبحدم موسم گل سوی گلستان که برد

این نه دردیست که پنهان بتوان داشتنش

ور ازین در گذرد راه به درمان که برد

بیتو آنرا که اقالیم جهان زندانست

چون شود شیفته دیوانه بزندان که برد

غم دلبندم و سودای جگرگوشه مرا

هست جائی که در آن راه با مکان که برد

قره العین من ای جان و جهان محمود

صبر را روز جدائی ز تو فرمان که برد

ساعتی نیست که یاد تو مرا همدم نیست

از تو خود نام فراموشی و نسیان که برد

گفت گردون چو مرا بار غمت بر جان دید

جز تو ای شیفته این بار فراوان که برد

بدعای من اگر چند زغم گریانم

رقم شادی از آن چهره خندان که برد

جز من و جز تو بدستوری دستور جهان

گوی فضل و هنر از اهل خراسان که برد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode