گنجور

 
ابن یمین

الا ای نسیم سحر گر توانی

قدم رنجه کن یک سحر بی توانی

ترا طول و عرض جهان دور ناید

چو بهر سفر چرمه بیرون دوانی

ز شهباز مشرق بیکدم چو خواهی

رسالت بعنقای مغرب رسانی

سزد گر بری هم ز موری پیامی

بعالیجناب سلیمان مکانی

اگر بی وسیلت نیاری شد آنجا

ز من بشنو ای من ترا یار جانی

ز دریای طبعم یکی عقد گوهر

ببر نزد شاه جهان ارمغانی

سلیمان محلی که بی عقد خاتم

مسخر شدش ملک انسی و جانی

جهان کرم تاج شاهان عالم

که او را سزد بر شهان قهرمانی

دل و دست او را توان گفتن الحق

بهنگام در پاشی و زرفشانی

کز آن شرمسارست ابر بهاری

وزین خاکسارست باد خزانی

جهاندار شاها توئی آنکه کیوان

بر ایوان جاهت کند پاسبانی

بود چون سجلات قاضی گیتی

مثالی که بر وی قلم را برانی

سپهدار میدان پنجم نیارد

زدن روز رزمت دم پهلوانی

شه اختران همچو ذره برقصد

ز شادی گرش بنده خویش خوانی

بود زهره را بهر بزم تو دایم

سماع ارغنونی شراب ارغوانی

بکاری که کلکت میان را ببندد

کند تیر گردونش همداستانی

بس اندر صف پنجم این نجم مه را

که او را به پیکی بهرسو دوانی

ترا زیبد اندر جهان شهریاری

که هم شه نشانی و هم شهنشانی

نه هر کس که باشد بر او نام شاهی

تواند شدن چون تو در شه نشانی

نگردد جهان پهلوان همچو رستم

شغاد ار چه اصلش بود سیستانی

عدو را طمع بود کو چون تو باشد

خرد داستانی زدش باستانی

که ماند بقوس قزح راستی را

کمان کهنه کژ مژ ترکمانی

الا ای صبا چون بعالیجنابش

رسی عرضه دار اینسخن گر توانی

کزین پیش نظمی علی حسن را

بمدح شهی از نژاد کیانی

فتادست و گشتست مشهور نظمش

بخوبی الفاظ و لطف معانی

شنیدم که از پایمردی این نظم

بدست آمدش بدره ها زرکانی

بمدح تو ابن یمین نیز کردست

در آن راه با طبع او هم عنانی

علی حسن گر درین عهد بودی

چو دیدی ز من بنده این خوش بیانی

بخاک جنابت که در پیش نظمم

که گوئی مگر هست آب از روانی

بنفشه صفت سر بسر گوش گشتی

ورش همچو سوسن بدی ده زبانی

مرا با چنین طبع چون آب و آتش

کزو در شگفت اند قاصی و دانی

چرا از جهان هیچ بهره نباشد

نه جاهی نه مالی نه آبی نه نانی

منم کز منت در جهان ذکر باقی

بماند وگرچه جهان هست فانی

گرم حال ازین به توان کرد به کن

وگر زین بتر میکنی هم تو دانی

زمین چو نزمان تا نگردد سبکرو

زمان چون زمین تا نگیرد گرانی

زمان و زمین بی وجودت مبادا

که ماه زمینی و شاه زمانی