گنجور

 
ابن عماد

این طرفه حکایتی‌ست بشنو

وز عشق روایتی‌ست بشنو

گویند که گشت نوجوانی

سرگشتۀ مهر دلستانی

عشق رخ آن نگار سرمست

بربود عنان عقلش از دست

می‌برد به سر در این غم ایام

یک لحظه نمی‌گرفت آرام

می‌سوخت در آتش فراقش

می‌ساخت به درد اشتیاقش

چون بلبل مست هر سحرگاه

می‌کرد هزار ناله و آه

با درد نشسته روز و شب شاد

از بود وجود خویش آزاد

فارق ز ریا و خودپرستی

کارش همه بی‌خودی و مستی

خط بر سر حرف خود کشیده

پیوند ز غیر او بریده

از مشغلۀ وجود فارغ

از بند زیان و سود فارغ

مجنون‌صفت از فراق لیلی

از هر مژه‌ای گشاده سیلی

گه جامه صبر چاک کردی

گه نالۀ دردناک کردی

گه با دد و دام آرمیدی

از خلق چو وحشیان رمیدی

از صحبت عشق زار گشته

آشفته و بی‌قرار گشته

دل در سر کار عشق کرده

جان نیز نثار عشق کرده

از فرقت آن مه دل‌افروز

در غصه گذاشتی شب و روز

القصه به جان رسید کارش

وز دست برفت روزگارش

چون هیچ کسش نبود محرم

جز باد صبا ندید همدم

با باد زبان راز بگشاد

گفت ای دل و جان من به تو شاد

ای روح مشام دردمندان

بوی تو انیس مستمندان

ای محرم عاشقان مسکین

وی همدم بی‌دلان غمگین

ای چهره‌فروز شاهد گل

وی حلقه‌گشای زلف سنبل

اطراف چمن معطر از تو

بیداری چشم عبهر از تو

مشاطۀ نوعروس گلزار

جان‌بخش چو بوی زلف دلدار

عیسی‌دمی و رسول صادق

در راه محبتی موافق

کس چون تو پیام عشق‌بازان

هرگز نبرد به دل‌نوازان

عمری‌ست که در هوای آنم

تا قصۀ خویش بر تو خوانم