گنجور

 
ابن عماد

چون باد صبا از آن پری‌وش

این قصه شنید شد مشوش

آمد سوی عاشق جگرسوز

گفتش سخنان آن دل‌افروز

حرفی چو رسید از آن به گوشش

برد انده عاشقی ز هوشش

امید به هوش بازش آورد

در دایره نیازش آورد

با باد به صد فغان و زاری

گفت از سر عجز و خاکساری

کای پیک سبک‌رو سحرخیز

دست من و دامن تو برخیز

بشتاب ز گرد ره دگر بار

او را ز من این پیام بگزار